عارفی به زیارت خانه خدا می رفت. فرزندش گفت پدر مرا هم همراه خود ببر. پدر گفت: ای فرزند هنوز موقع حج تو نرسیده. فرزند اصرار زیاد کرد تا بالاخره با پدر همراه شد. دور خانه خدا که طواف می کردند فرزند از پدر پرسید پس خداوند کجاست؟ پدر رو به آسمان کرد و گفت اینجا.
پسر سر به سوی آسمان بلند کرد و در دم جان سپرد. پدر به گریه افتاد. از گوشه کعبه ندا در رسید تو برای زیارت خانه ما آمدی ولی فرزندت برای زیارت خودمان آمد و او نزد خود ماست.
باتشکرازکانون قرآن مسجدابوالفضل بوشهر