شب عاشورا ی حسینی بود - آقا همه ی اصحاب و یارانش را در خیمه ای جمع کرد - شاید اجازه نمی داد زن و بچه ها حضور داشته باشند - ولی حضرت قاسم (ع) خودش را پشت سر مردان قرار داد - امام حسین(ع) سخنرانی کرد و فرمود: همه شما بدانید و آگاه باشید - فردا جنگ قطعی شده و دشمن فقط با من سرجنگ دارد -واگر شما ها بروید - دشمن کاری با شما ندارد - لذا من بیعت خود را از شما برمی دارم وهرکدام شما خواستید ازتاریکی شب استفاده کنید و ازکربلا خارج شویدو از اینجا هم خیلی فاصله بگیرید تا فردا صدای (هل من ناصرینصرنی) مرا نشوید - زیرا به عذاب الهی گرفتار خواهد شد - بنابر روایت هایی - امام چند لحظه سرخود را به پایین گرفت یا چراغ خیمه هارا خاموش کرد - تا اگر کسی خواست برود از روی حسین (ع)خجالت نکشد و راحی برود. خوب رفتنی ها رفتند و ماندنی ها ماندند - لذا امام حسین (ع)سربرداشت و فرمود : شما ها چرا نرفتید؟ همگی یک صدا با گریه و ناله فریاد زدند- عزیز زهرا ما کجا برویم ؟بعد از شما اف بر این زندگانی دنیا - آقا جان یک جان چه ارزشی دارد - ایکاش هزاران جان داشتیم و فدای شما می کردیم واگر هزاران بار ما را بکشند و زنده کنند باز دست از یاری شما بر نمی داریم.امام حسین (ع) روکرد به آنها و فرمود:من یارانی بهتر از یاران خودم سراغ ندارم - یعنی شما از اصحاب جدم رسول الله - از یاران پدرم علی مرتضی و از یاران برادرم حسن بهترید انشا الله خدا به همه ی شما جزای خیر عنایت کند - در پایان فرمود: فردا همه ی شما کشته خواهید شد - لذا بیایید خانه های بهشتی تان را به شما نشان دهم - یکی ازیارانش بلندشدو گفت: حسین جان ! ما بهشت را میخواهیم چکار - فقط بگو شما کجایی ما هم در آنجا با شما باشیم - بهشت را بهشته ام بهشت من حسین بود .در این هنگام قاسم بن الحسن از جایش بلند شد صدا زد عمو جان ! آیا من هم فردا کشته خواهم شد؟ آیا من هم به آن فیض عظیم خواهم رسید؟ یعنی این سعادت نصیب من خواهد شد که جانم را فدای شما کنم.امام حسین (ع) یه نگاه محبت آمیزی به قاسم نمود د فرمود: قاسمم ! من اول یه سئوالی ازت میپرسم بگو مرگ در نظر تو چگونه است؟ قاسم جواب داد عمو جان ! {احلی من العسل) یعنی مرگ در کام من از عسل هم شیرین تراست . امام فرمود: قاسمم فردا تو هم کشته خواهی شد بعد از آنی که به بلاء عظیمی کرفتار شدی - در آن هنگامعمویت را به یاری می طلبی - من به کمکمت می آیم ولی نمی توانم کاری برای تو انجام دهم. لذا روز عاشورا از عمو اجازه گرفت و عازم میدان شد- آنقدر قاسم زیبا بود:که در باره اش گفتن: بر فرس تند رو هرکه ترادید گفت:باد گل سرخ را رو به کجا می برد.قاسم وارد میدا جنگ شد - ازرق یکی از شجاعان لشکریان عمرسعد بود و چهار پسرش هم در کنارش بودند - لذا برای خودش شرم میدانست که با این جوان سیزده ساله وارد جنگ شود - لذا چهار پسرانش را یکی پس از دیگری به جنگ قاسم فرستاد و همه کشته شدند - در این هنگام خودش با عصبانیت شدید وارد میدان شد و در مقابل قاسم قرار گرفت و گفت: من تا داغت را بر دل عمویت حسین نگذارم از میدان خارج نمی شوم. حضرت قاسم (ع) فرمود: تو چه جنگاوری هستی که زین اسبت را نبستی ؟ و واردمیدان کار زار شدی؟ تا ازرق خم شد ببیند آیا قاسم راست میگوید یا نه ! قاسم بن الحسن شمشیر را بر کمر او فرود آورد و او را به همراه پسرانش به جهنم واصل کرد - در این هنگام عمر سعد دستور داد از هر طرف به سوی قاسم حمله ورشوند - لذا بدنش آماج تیر نیزه و شمشیر شد و در میان محاصره دشمن قرار گرفت - و فریاد زد عموجان ! قاسمت را کشتن - عمو جان! به یاریم بیا - راوی میگوید: امام حسین(ع) مثل عغاب شکاری به سوی قاسم شتافت - گرد و غبار تمام میدان را گرفته بود و چیزی معلوم نبود - همین که گرد و غبار فروکش کرد - دیدیم حسین(ع) در کنار قاسم نشسته و سر او را به دامن گرفته و میگوید: قاسم جان - چقدر بر عموی تو ناگوار است که تو او را بخوانی او به یاری تو بیاید ولی نتواند برایت کاری انجام دهد. یاحسین یاحسین
التماس دعا