به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیراست و بی بنیاد ازاین فرهادکش فریاد که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی که سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا بر خیز که غوغا می کند در سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم تا قصر حورالعین اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث آرزو مندی که در این نامه ثبت افتاد همانا بی غلط باشد که حافظ داد تلقینم
87/7/29
7:58 عصر
7:58 عصر
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بدست شیخ گنجی در دسته