عیب از کجاست؟ غیبت او بی دلیل نیست
چون ذاتاً آفتاب به مردم بخیل نیست
بدست شیخ گنجی در دسته
عیب از کجاست؟ غیبت او بی دلیل نیست
چون ذاتاً آفتاب به مردم بخیل نیست
بدست شیخ گنجی در دسته
گر چه پیمان را شکستم بر سر پیمانه ام
با همه بد عهدی ام آن عاشق دیوا نه ام
گر به ظاهر دورم از در گاه تو ای نازنین
باز هم مشتاق روی دلکش جانا نه ام
-----------
بگو که یاد من هستی بیش از این نده عذابم
بدست شیخ گنجی در دسته
نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم خدا را زخمه ای
زخمه ای تا برکشم آواز خویش
بر لبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل رنجه ی دست جفاست
بر سر انگشت وفا نازش کنید
پر کن این پیمانه را ای هم قفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شور می
بازگویم قصه ی افسون او
رنگ چشمش را چه می پرسی زمن
رنگ چشمش کی مرا پابند کرد
آتشی کز دیدگانش سر کشید
این دل دیوانه را در بند کشید
من چه میدانم سر انگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من
آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسان گرفت
گم شدم در پهنه ی صحرا ی عشق
در شبی چون چهره ی بختم سیاه
ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه
مستیم از سر پرید ای هم نفس
بار دیگر پر کن این پیمانه را
خون بده خون دل آن خودپرست
تا به پایان ارم این افسانه را
بدست شیخ گنجی در دسته
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیراست و بی بنیاد ازاین فرهادکش فریاد که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی که سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا بر خیز که غوغا می کند در سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم تا قصر حورالعین اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث آرزو مندی که در این نامه ثبت افتاد همانا بی غلط باشد که حافظ داد تلقینم
بدست شیخ گنجی در دسته
هنـــــــوزم انتـــــظار و انتـــــظار اسـت
هنـــوزم دل به سـینه بیـقـــــرار است
هنـــــــوزم خـــواب میبینم به شبــــها
همان مردی که بر اسبی سوار است
همـــان مــردی که آیـــد جمعـه روزی
و این پایــــان خــــوب انتــــــظار است