سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/8/23
12:13 صبح

آیا میدانی

بدست شیخ گنجی در دسته

سلام دوستان من :خیلی خوش آمدید:

 

آیا میدانی !! مغز گردو و بادام خوردنی و پست آنها نا خوردنی است؟

اینها ضدهم هستند:اما یکی در دل دیگری!درست مثل صلح که گاه از دل ضدخود که جنگ است است پدیدار میشود:

حال که دانستیم هر چیز از دل ضد خود  پدید می آید : پس باید بپذیریم که مردمی ها نیز از دل نامردمی ها پدید می آید :درست مثل  آتش که از دل دود ها سر میزند و شعله می کشد: باید تیر های جفا و نامردومی ونا مرادی و بی وفایی باشد (تا حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام) خود را و وفای خود را نشان دهد : همانطور که باید شب سیاه وظلمانی باشد تا ماه به درخشش آید- اگرنه در آسمان آبی و روشن روز و با تابش خورشید - ماه کجا جلوه میکند؟

---------

والسلام و من الله التوفیق


87/8/22
12:9 صبح

راست میگی

بدست شیخ گنجی در دسته

چه خنده دار میشه من باز رئیس جمهور بشم!!

 




87/8/19
12:0 صبح

نیایش دکتر شریعتی زیبا و پر معنا دعایی برای دیروز و امروز

بدست شیخ گنجی در دسته

ای خداوند :  به علمای ما مسئولیت   : به عوام ِ ما علم   : به مومنان ما روشنائی : به روشنفکران ِ ما ، ای

مان
به متعصبین ما فهم  : به فهمیدگان ِ ما ، تعصب   : به زنان ما شعور ، : به مردان ما شرف : به پیران ما آگاهی 

 
: به جوانان ِ ما اصالت  : به اساتید ما عقیده : به دانشجویان ما ... نیز عقیده  : به خفتگان ما بیداری  : به بیداران ما اراده

 
: به مبلغان ما حقیقت  : به دینداران ما ، دین : به نویسندگان ما تعهد : به هنرمندان ما درد  : به شاعران ما شعور

 
: به محققان ما هدف   : به نومیدان ما امید : به ضعیفان ما نیرو: به محافظه کاران ما ، گستاخی  : به نشستگان ما قیام

 
: به راکدان ِ ما ، تکان : به مردگان ِ ما ، حیات : به کوران ِ ما نگاه : به خاموشان ما ، فریاد  : به مسلمانان ما ، قرآن 

 
: به شیعیان ما ، علی : به فرقه های ما وحدت : به حسودان ما شفاء : به خودبینان ما ، انصاف : به فحاشان ما ادب


: به مجاهدان ما صبر  : به مردم ما ، خود آ گاهی

 
: و به همه ی ملت ما ، همت ِ تصمیم ، و استعداد ِ فداکاری و شایستگی ِ نجات و عزت

 
 ببخش ....


87/8/18
8:56 صبح

خودکشی از نوع عاشقانه

بدست شیخ گنجی در دسته

 

کوتاه ترین داستان تلخی که تاکنون خوانده اید ... 

پرده آخر :

وقتی دیدند کسی حرفهای عاشقانه آنان را نمی فهمد و هیچ گوشی نجوای بهاری آنان را درک نمی کند . وقتی احساس کردند آدمهایی که در کنارشان هستند ، آنها را نمی بینند و دوست داشتن آن دو را حس نمی کنند . وقتی فهمیدند هیچ کس برای عشق پاک و اهورایی شان حرمت قائل نیست ، و اصلاٌ برای عشق آنان قیمت و بهایی نمی گذارند . وقتی زوجهای جوان که روزهای خوش عاشقی را در کنار پرچین باغ به خوشی و خوبی پشت سر گذاشته بودند ، به این نتیجه رسیدند که فاصله رسیدن آنها بسیار دور و طولانی است و پدران و مادرانشان هنوز آنها را بچه می دانند و دائم با زخم زبان سعی در آزار آنها دارند . تصمیم گرفتند تمام کنند . سرانجام لیلی و مجنون قصه ما به آخر جاده رسیدند ...

لیلا چشم در چشمان بی فروغ علی دوخت و نم اشک علی را با انگشتان یخ زده پاک کرد . علی جان تو بگو چه کنم . حرف ، حرف توست . تو همه چیز منی . مگر می شود بگویی و من نه بیاورم . علی آخرین نگاهش را دوخت به یاور با ریشه ای که پیدا کرده بود . به لیلای زندگی اش . به کسی که او را عاشقانه دوست داشت . علی نمی خواست . اما این لیلا بود که او را وادار می کرد تا بخواهد . پس علی هم میبایست بخواهد . چاره ای نبود .

صبح زود آخرین روز پائیزی ، داشت جان می گرفت . دو دیوانه عاشق ، بی قرار از عشق و دوست داشتن ، از شهر دور شدند تا داخل باغ خزان زده ، داستان تلخی را به تاریخ حافظه والدینشان بسپارند . روز بدی بود . لیلا و علی دست در دست هم تا انتهای باغ خلوت رفتند . هیچ چشمی در آن صبح خاکستری آنها را ندید . اگر هم می دید باور نمی کرد . آن دو کنار یک درخت ایستادند . علی طناب سفید رنگ را به شاخه محکم درخت آویزان کرد . لیلا فقط نگاه می کرد . هنوز نم اشک علی گوشه چشمانش پیدا بود . لیلا هم داشت گریه می کرد . اما هیچ گوشی صدای گریه آنها را نشنید . اگر هم می شنید باور نمی کرد . آخرین نگاه با آخرین کلمات ، جور شد . تا قصه دو عاشق این گونه به پایان برسد . خودکشی از نوع عاشقانه . داخل باغ پائیزی ، کنار درخت مرگ ، لیلا و علی خیلی آزار ندیدند . درست روبروی هم و چشم در چشم هم فقط چند ثانیه کوتاه زجر کشیدند و برای همیشه به هم رسیدند . این مرگ بود که دو عاشق بی قرار را به کام عشق ابدی برد . آنها چه راحت تمام شدند ...  


<   <<   26   27   28   29   30   >>   >